به تو که میرسم؛
مکث میکنم..
انگار در زیبایی ات
چیزی جا گذاشته ام
مثلا در صدایت… آرامش،
یا در چشم هایت… زندگی
روزگارم همچون قایقی روان برآب می گذرد
که گویی بدون سرنشین ویا هیچ پاروزنی به هرسمت که باد می وزد وموج دریا می رود، روانه می شود ومرا نیز با خودش می برد.
گاهی اینقدرآرام وآهسته می رود که گویی هیچ بادی نمی وزد وقایق درآب معلّق ایستاده است
و گاهی هم آنچنان طوفانی بپا می شود که وارونه می کند قایقم را وتمام مرا زیر آب می برد.
آن لحظه چشمهایم را به آسمان می دوزم و غریق نجاتی می خواهم از جنس خدا…
خدایی که به شدت کافیست
لحظه ای که امواج دریا به صورتم می کوبدومرابیدارمی کند
صدای امواج دریا درگوشم زمزمه می کند ومرا برای شروعی دوباره آماده می کند
که این بارخودم قایقی بسازم وپاروزنان پیش روم
حتی اگرهیچ بادی نوزد وهیچ موجی مرا به جلونبرد
این بارمنم که باید تلاش کنم
روزهایم را پیش ببرم
وروزگارم را بسازم
نویسنده : زهرا عابدی
<
غروب خورشید یعنی شروع دلتنگی های من
وقتی که برای دیدنت بیقرارمی شوم ودلتنگی هایم را شانه می زنم
وتنها نیازم می شود آغوش تو ….
می خواهم همچون پیچکی به دورت حلقه بزنم و تمام شب را درکنارتوسرکنم ….
گاهی آنقدرخیالت واقعیت دارد که داغ می شود پیشانی ات ازداغی لبانت …
اما چاره ای نخواهم یافت وبازهم زانوهایم رابغل می گیرم و تمام شب را با خیال تو سر خواهم کرد
وامیدم این است که قبل از این که خورشید سلام کند ، تو درکنارم باشی …
نویسنده : زهرا عابدی